نزدیکای ظهر حسابی سرم شلوغ بود غذا هم روی گاز بود هم جارو میزدم هم حواسم به غذا بود که نسوزه هم با محمدجواد حرف میزدم. کارم که با جاروبرقی تمام شد به طرف آشپزخانه رفتم گاز را خاموش کردم و همینطور که میز را میچیدم محمدجواد را هم صدا میزدم.
من:محمدجواد بدو نهار حاضر شده . بدو پسر ،قند و عسل
من:بیا زودباش نهار بخوریم میخوایم نماز بخونیم .دیر میشه ها .بدو
پس از چند دقیقه محمدجواد با یک خروار اسباب بازی اومد آشپزخونه و روی صندلیش نشست دوسه قاشق غذا که خورد گفت
محمدجواد:مامان نماز خوبه ؟
من:آره مامان.ما تو نماز با خدا حرف میزنیم ،خیلی خوبه .به خدا میگیم خدایا مارو کمک کن ما میخوایم بریم بهشت پیش پیامبر(ص) پیش حضرت فاطمه(س) پیش حضرت علی(ع) امام حسن(ع)امام حسین(ع) پیش حضرت علی اصغر(ع).
محمدجواد:پیش حضرت علی اصغر(ع)؟
من:بعله.
محمدجواد:نی نیه امام حسین؟همون که فقط آب و شیر میخورد دشمن تیر زد به گلوش خورشید خانوم گریه کرد ؟(اینو توی سی دی دیده بود)
من همینطور هاج و واج موندم بعد محمدجواد بغضش ترکید و زد زیر گریه .دونه های بزرگ اشک که روی صورتش غلطید دیگه صورت من هم خیس شده بود .محمدجواد خودشو انداخت تو بغلم .واقعا یه لحظه در مقابل احساسات معصومانه اش موندم که باید چیکار کنم که یاد امام عصر (عج) افتادم .زودی گفتم محمدجواد گریه نکن دعای فرج رو برای همین میگم بخون دیگه برای اینکه امام زمان (عج) که خیلی بزرگ و قویند بیان و دشمنا رو از بین ببرند که دیگه هیچ دشمنی نباشه که بخواد بچه ها رو اذیت کنه.
گریه محمدجواد بند اومد و غذاشو خورد اما تا یکساعت بعد هم دوتامون حال و هوای عجیبی داشتیم.روضه ای که محمدجوادم خواند با درک کودکانه اش وصداقت و خلوصش عجیب تکان دهنده بود...
خدا یا ما را از پاسداران خون شهدای کربلا قرار بده.
کلمات کلیدی: